میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 7 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل هفتم : سکوتی که ته دل صخره ها روهم  می لرزونه



صبح ساعت شيش بود كه از خواب بيدارشدم . كمي خسته بودم . اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت . با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم . چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزيزم . گفتم : سلام نازنينم . بلند شو كه بايد بري مدرسه .... لباش رو جمع كرد و گفت : من ميخوام پيش تو باشم نمي خوام برم مدرسه ....... دستي به موهاش كشيدم و نوازشش كردم . و گفتم : تو كه مي دوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن يكم دلخور شد اما پذيرفت . يه بوسه ديگه به لبهاش زدم و گفتم بلند شو خوشگلم ... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ، ديگه ساعت شش ونيم بود ، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود اداره صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد و آماده رفتن شديم . با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم . اين بار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با ا فتخار و محكم , دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد . من زير چشمي مي ديدم . كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون مي دن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم . معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر مي رسيد و براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود , وقتي رسيديم دم در, خنده اي كرد و گفت : خب .... خب .... پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت . بعد رو نازنين كرد و ادامه داد : بالاخره كار خودت رو كردي بلا ؟........ نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد . خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت : سلام رمئو .... دست دادم و گفتم : ببخشيد بنده بايد عرض ادب مي كردم . بشدت تعجب كرده بودم........ من رو مي شناخت ، خيلي هم خوب مي شناخت . از حركاتش معلوم بودگفت : بالاخره بدستت آورد . گيج شده بودم . متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه ، تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته ، كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده ........ احمد فلان .... احمد بيسار ....... احمد اينكار رو كرد ........ احمد اونكار رو كرد ........... خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد ، حضرتعالي ........ شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت ........ خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد و گفت خب چه خبر ؟ نازنين آروم وبا غروري توام با حياء دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد . در حاليكه مي شد ، خوشحالي رو تو صورت خانم جهانشاهي خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد. بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم . دستپاچه گفتم : حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هاي نازنين دور ما حلقه زدند . از هر طرف سلام بود كه به طرف من سرازير شده بود . بگونه اي كه نمي رسيدم پاسخ همه رو بدم هر كي يه چيزي مي گفت . جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . من براي اينكه قائله بخواب به نازنين گفتم : تو با دوستات برو تو من مي رم يه كارتن شيريني بگيرم بيارم . با اين حساب ما بايد همه مدرسه رو شيريني بديم . نازنين لبخندي زد و در اين لحظه توسط دوستاش كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا رسيده . به داخل مدرسه كشيده شد . منم رفتم ده كيلو شيريني تر خريدم و به مدرسه برگشتم . وقتي رسيدم زنگ خورده بود و بچه ها به كلاس رفته بودند ، مستخدم مدرسه رو صدا زدم و گفتم : از خانم جهانشاهي خواهش كنين يه لحظه بيان دم در .... مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت و گفت : خانم مدير گفتن شما تشريف ببرين داخل . ورود آقايان به داخل مدرسه ممنوع بود ، اما من به داخل دعوت شده بودم . درحاليكه سنگيني جعبه هاي شيريني خسته ام كرده بود . به اتاق مدير مدرسه رسيديم معلمين هنوز سر كلاس نرفته بودند و براي تبريك سال نو تو اتاق خانم مدير كه بعدا" فهميدم خانم جنت نام دارن جمع شده بودند . با ورود من معلمين كه انگار ياد شيطنت هاي دوران جواني خودشان افتاده بودن شروع كردند دست زدند . خيس عرق شده بودم ، راستش دنبال يه راه گريز مي گشتم كه از اون مهلكه خودم رو خارج كنم . تازه فهميدم رسواي خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم . يكي از معلم ها كه مشخص بود معلم ادبيات نازنينه ، با من دست داد و سلام وعليك كرد و گفت : اگر بيرون از اين مجلس هم شما رو مي ديم باز مي شناختمتون اونقدر كه نازنين شمارو توي قصه هايي كه برام بعنوان تكليف مي آورد دقيق تشريح كرده بود . نميدونستم چي بگم ...... مونده بودم ....... با لاخره معلم ها سر كلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهي تو دفتر تنها مونديم . خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : قبل از هر چيز بهتون تبريك ميگم . شما بهترين ، خوش اخلاق ترين و مهربانترين شاگرد من رو به همسري گرفتين . تشكر كردم و ادامه داد : حتما تعجب كردين چطور اينقدر شما براي كادر و بچه هاي مدرسه ما آشنا هستين . مو دبانه با سر اين جمله اونو تاييد كردم . خانم جنت ادامه داد . نازنين دانش آموز منظم ومرتبي بود ، تا اينكه اواسط سال گذشته تحصيلي دچار يه افسردگي شد و ما نفهميديم چشه ، تا يه روز در حاليكه مشغول تماشاي يه آلبوم عكس سر كلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عكساي شما بودمن با نازنين خيلي صحبت كردم تا سر درد دلش باز شد و گفت كه عاشق شما شده . خيلي از شما تعريف مي كرد . بهش گفتم اين مطلب رو با خانواده ات در ميون بزار ، اما بشدت مخالفت كرد . ظاهرا" دلش نمي خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نكردين اين مطلب تو خانواده اش مطرح بشه . من خيلي باهاش صحبت كردم هر راهنمايي كه به ذهنم مي رسيد ، به او دادم . اما روز بروز اون افسرده تر و غمگين تر مي شد . تا اينكه ديدم ديگه تامل جايز نيست . يه روز بعد ازطهر در ساعت تعطيلي مدرسه بدون اينكه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت كردم و كل ماجرا را براش شرح دادم . ايشون با توجه به علاقه شديدي كه به نازنين داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگي او شده بودم اما هر چه كردم نتوانستم دليل آن را بفهمم. و بعد اضافه كرد . من ميون همه خواهر و برادرزاده هام احمد را بيشتر از همه دوست دارم ، جواني فعال و شايسته است . اما تا زماني كه خود احمد احساسي متقابل نسبت به نازنين پيدا نكرده هيچكاري از دست هيچكس بر نمي آيد خانم جنت بعد از گفتن اين مسئله اضافه كرد . البته از شما خواهش مي كنم . ر اين مورد با كسي صحبت نكنيد. و ادامه دادمن خوشحالم ........... نه من همه كساني كه توي اين دبيرستان هستند . از كادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنين . اما چند تا خواهش دارم . حالا كه به سلامتي اين ماجرا ختم بخير شد و با هم نامزد شدين . بايد رعايت يك سري مقرارت اداري مارو هم بكنين تا خداي نكرده باعث سوء استفاده ديگران نشه . نازنين بايدهر روز به موقع به مدرسه بياد و راس ساعتي كه مدرسه تعطيل ميشه , از مدرسه خارج بشه ...... هرگونه غيبت از مدرسه بايد با اطلاع از طرف پدر و يا مادر نازنين همراه باشه. و شما هم با اينكه همه مدرسه شما رو مي شناسند بايد از مراجعه مجدد به مدرسه خود داري كنيد . و بالا خره اينكه نازنين بايد سرو ساماني به وضع درساش كه مدتي است چنگي بدل نميزنه بده....... البته باكمك شما انشالله ممنون از شيريني تون خوشبخت باشين . گيج و مات از مدرسه زدم بيرون . نيم ساعت تو ماشين ، پشت فرمون نشستم تا خودم رو پيدا كردم . خداي من .....نازنين چه كرده بود ......... با اين قصه عشقش به من ، .......... يه مدرسه رو به هم ريخته بود . حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود مي دونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه....... دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه ، كه اهل رشت بود. خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم . هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون برام هر كاري بكنهسلام كردم . با لحجه شيرين خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا ..... احمد آقاجان .......... بازم كه حب جيم خوردي پسر . وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد. گفتم : به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري . ذوق زده گفت : جان من .... خانم هايده جان ترانه جديد خوندهخنده ام گرفت . گفتم نه بابا از اينم مهمتر با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجود نداره ....... فهميدي ؟........ بعد با دلخوري گفت: از چشمم افتادي . به شوخي گفتم كجا آقا ، رو دماغتون .هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش ميذاشتم . تا اينو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره . گفتم : با اجازتون زنم گرفتماز تعجب گفت : ا........ ووووووو..... بگو جان من ...... گفتم : بجان شما ......... گفت : سر بسرم ميزاري "!! گفتم : بخدا نه....... گفت: ضرغامي بميره راست ميگي؟ گفتم : خدا نكنه آقا ...... بله راست ميگم . پرسيد : تو قبل از عيد كه آدم ......... ببخشيد مجرد بودي ؟ گفتم : يه دفعه پيش اومد . گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و .... سر كار نذاشتي ؟ نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم : آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها . گفتم نه. يكدفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادن خودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله ........ بله........ فهميدم . بعد با لحني كه معلوم بودخيلي خوشحال شده گفت : احمد آقا جان پس شيريني رو افتاديم گفتم چشم روي دوتا تخم چشمام . بعد اضافه كردم من امروز وفردا كار دارم نمي تونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست وريس كن . گفت : آهان اما راست وريس كردن كارها براي دو روز خرجت رو مي باره بالا . گفتم : باشه قبولت دارم . گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جانگفتم : باشه چشم . گفت چشمت بي بلا . برو خيالت تخت . آب از آب تكون نميخوره . اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسه بشو نيست . فقط قولت يادت نره ها گفتم : نه ..... مگه تا حالا بد قولي هم داشتيم ؟ گفت : الحق و والانصاف....... نه گفتم : فردا وپس فردا نه چهارشنبه مي بينمت . گفت : باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روز . خنديدم و گفتم : امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما و خانم هايده جان هستم .( اين تكه رو مثل خودش بيان كردم ) خداحافظ گفت : خيلي بد جنسي اگه دوستت نداشتم مي دونستم چه پوستي ازت بكنم . گفتم : دل بدل راه داره .......آقاي ضرغامي ........ خداحافظ خدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آينده به طرف جام جم حركت كردم . راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم .اول يه سر رفتم امور اداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار داشتم ، رديف كردم . راجع به ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قولهايي بهم داده بودند كه اعلام كردند . مصوبه اش را از مديريت گرفته اند و به محض ارائه مدرك ديپلم مي تونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلات دانشگاهيم رو شروع كنم .......... خيلي خوشحال شدم . بچه ها با اينكه نبايد اينكار را مي كردند . اما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند . با دمبم گردو مي شكستم ............. خدارو شكر كردم به خاطر اين همه محبت كه در حقم كرده بود . اين دومين هديه مهم زندگيم بود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم . خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در واحد كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي رو ديدم . داد زد و گفت : خودش اومد . بعد يه ورقه تكست داد دستم گفت : بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط و بگوگفتم : سلامگفت : عليك سلامگفتم : بزارين من بد بخت از راه برسم . گفت : خوب رسيدي ......... حالا برو تو ..... بعد من رو بزور داخل استوديو فرستاد . مازيار و تورج داشتند طبق نقشهايي كه داشتند تو سرو كله هم ميزدنند ونقششون رو ميگفتن . با سر سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كه آقامهدي مي گفت : يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا اونو بگيم نزديك دوساعت وقتمونو گرفت . بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرون .... به آقا مهدي گفتم : خب اگه من نرسيده بودم چيكار ميكردي ؟ نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب ميداديم يه خر ديگه مي گفت . بعد هم زد زير خنده . كمي شوخي كرديم و گفت : تو كجا بودي بزغاله ؟!!! .......... باز غيبت زده بود . گفتم : راستش گرفتاري خانوادگي داشتم . اين جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم . جوري كه با حالتي جواب داد : آره ارواح عمه ات ، .........حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي ؟ مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا مي كردن و منتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش مي دم . آخه ما هميشه كر كري داشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگتر من رو داشت . من قيافه اي گرفتم و گفتم البته......... بچه........ كه نه............ ، در همين حال شروع كردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم ...........خب يه جورايي بله . يه نيگاهي به من كرد و يه نيگاه به حلقه ، چند لحظه سكوت و بهت و در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت پرسيد: ......ا..ا..ا.......فاتحه ؟........ گفتم : فاتحه ........ گفت : بالاخره كدوم يكي ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بودگفتم : عمرا"..... هيچكدوم . گفت : پس كي ؟ گفتم : دختر داييم . گفت : اميدوارم .... ولش كن ...... نفرينت نمي كنم ......... بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشي خوب كاري كردي . در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچ وبوسه كردن و تبريك گفتن . بعدهم نوبت تورج رسيد . در همين حال آقا مهدي شروع كرد به جار زدن كه : آهاي ايهاالناس . آخه من درد م رو به كي بگم . ما اين احمد به اين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد ميكنن . اصلا" انگار نه انگار اين همون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته بودبچه هاي يكي يكي جمع مي شدند ، بين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده .........كه متوجه ماجرا شده ومي اومدن به من تبريك مي گفتنخلاصه تا سرم رو چرخوندم . ديدم ساعت دوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين. واسه همين از بچه ها خداحافظي كردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم . وقتي رسيدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلي كه قرار گذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اول كه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت : سلامگفتم سلام خوشگل من. خيلي كيفت كوك تر از صبحه . گفت خبر نداري امروز خيلي ها رفتن تو خماري . بعد با دست چند تا از همكلاسيهاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچ آبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيا برام يعني تو بود ....... و هم براي كم كردن روي اون بچه ها بود . پرسيدم : دوستات هستن ؟ گفت : آره ولي حسابي حسوديشون شده . بعد ادامه داد : ماشين رو روشن كن برو بغل دستشون . گفتم هرچي شما دستور بدين قربان .......... دوباره ماچم كرده وگفت دوستت دارم جواب دادم : منم ..... راه افتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنين . شيشه رو داد پايين وگفت : ببخشين بچه ها شوهرم عجله داره وگرنه ميرسونديمتون . يه دستي تكون داد و شيشه داد بالا و گفت برو . از خنده مرده بودم . گفتم : تو كه اين قدر بدجنس نبودي نازنين من ! گفت : هنوزم نيستم عزيزم ......... اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيلي من و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد .........خ .....د.....ا.......جون ازت ممنونم وباز پريد ومن رو يه ماچ ديگه كرد . خيلي احساساتي شده بود. گفتم : تو مدرسه چه خبر بود . گفت : خيلي خبر ها ، خيلي ‌. اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي ميخورم تا برات تعريف كنم گفتم : اي بچشم با حاتم چطوري ؟ گفت : با تو ، تو جهنم هم خوبم ، حاتم كه بهشته . گاز ماشين رو گرفتم و به طرف ونك رفتيم . براي خوردن جوجه كباب حاتم . به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم وداخل رستوران شديم . رفتيم يه گوشه اي نشستيم . بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت . رستوران شلوغ بود ، مي دونستم بيست دقيقه اي طول مي كشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم : تو مدرسه چه خبر بودنازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : وقتي تو براي شيريني خريدن رفتي . بچه ها كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن . تو حياط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون همه بچه هاي مدرسه ....... آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام . يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه بچه ها . مي رفتن امامزاده صالح شمع نذر مي كردن واسه من ، گندم مي ريختن جلوي كفترا . حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعه مي ره و براي رسيدن ما به هم شمع روشن مي كنهخانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم . به هرصورت هركي سوالي مي كرد . يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستش و داشت حلقه مو تماشا مي كرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو ........ بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا مي رفتن. صورتم گز گز مي كرد . از بس ماچم كرده بودندخانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي مي كرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه با من حرف بزنهخانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده . بچه ها يكمرتبه زدن زير جيغ و بد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شدخانم مدير ادامه داد : چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه از خدا مي خواستيم ، بوقوع پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه ما به آرزوي قلبيش رسيده . من از طرف خودم و همه همكاراي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك مي گم . باز مدرسه منفجر شد. اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي حياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ، بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي مي كرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد وگفت : خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد . بچه ها با صداي بلند ويك صدا گفتند : ب....ع.......ل.......هخانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد : پس قرار ما ساعت هفت ...... بعد از كمي مكث ادامه داد : خب حالا برين سركلاسهاتون . هيچكس سر جاش ننشسته بود . همه دور ميز من جمع شده بودن و مي خواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد. مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن . بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن . خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم. من از پشت ميزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتندبعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي من كرد و گفت : فرشته خانوم نمي خواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟ فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و شروع به توزيع بين بچه ها كردخانوم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجور كه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنهخانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از پايان ماجرا هم باخبر بشنمن شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود . مثل افسانه ها بود وقتي حرفام تموم شد نزديك ده دقيقه صدا از هيچكس در نمي اومد حتي خانم صالحي وجهانشاهي . هركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه مي كرد . فقط صداي زنگ بود كه تونست رشته افكارهمه رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت و خانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند. من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودمخانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد.. تا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت مي كردن و دق و درد بهم مي دادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شدلبخندي زدم و جوابشون رو ندادم . ميدونستم از حسوديشونه دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها ، همين جور بر خورد مي كردندتو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالازنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم. مي دونستم عزيز ترين كسم توي دنيا . دم در منتظرماز در كه خارح شدم ديدم دو تا همكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن تو وماشينت رو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه مي كنند . با خودم گفتم ، اينم لحظه اي كه مي خواستم . به طرف ماشين اومدم و سوار شدم . بقيه اش هم كه خودت ديدي چه اتفاقي افتاد . حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم . گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟ نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن . و امشب اون شبه . بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد ........... ميدونم تو اهل اين چيزا نيستي . اما ميشه به خاطر من امشب بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بجه ها نذرم رو ادا كنم . حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم هستي ام رو بدم . اين كه چيزي نيست ........ قرار گذاشتيم راس ساعت هفت بريم امامزاده صالح . 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:37 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.